زار زدم محضر مبارک حضرت آقا... من می خوام شهید بشم... من می خوام شهید بشم... آقا دستی بسرم کشیدند و گفتند: انشالله... انشالله... هزار کیلومتر راه رو با جسم زخمی و درد های جنگ، آمده بودم همین را از محضر مبارک حضرت آقا بگیرم... من گرفتم ... تمام
دیار رنج/بوی لنز... شرجی هوا... خبر دیدار آقا... جانباز شیمیائی ناصر واحدی منش در کما...
جانباز شیمیائی، ناصر واحدی منش 65%
سنگر ساز بی سنگر
از بیت مبارک حضرت آقا که برگشتم، حدودای عصر بود. هوا بشدت گرم!! تشنه ام بودم و گرمای معطر دست های مبارک حضرت آقا...!! وقتی دست حضرت آقا رو که بوسیدم....
اکنون درین شهرغریب!؟ خدایا حال دیگری دارم!؟ درد دیگری... درد شهادت...
روح ام در محضر حضرت آقا ذوب شده است... دست های مبارک آقا... دریائی از انس، مهر عطوفت، مهربانی... حمید گفت: یه فرصت بزرگ... مثل زمان جنگ... مثل شهادت قشنگ....! به هر نحو ممکن من این فرصت بزرگ و با عظمت از دست ندادم... حال عجیبی دارم... دست های زخمی ام هنوز سرخ سرخ است...
وقتی دست زخمی ام را در دستان مبارک حضرت آقا گذاشتم!
حال غریبی بود...بهشت هم بود بهشت.... همه من شده بود نور از ضیافت نور...
آفتابی شده بود دلم... همه جا نور الهی بود... تا از نزدیک نیبینی حرفم را نمی فهمی؟
دریائی از محبت!! هرگز در باورم نمی گنجید که چنین سعادت بزرگی یافته ام...
مثل جانبازی قشنگ بود... مثل شهادت زیبا...
زار زدم محضر مبارک حضرت آقا... من می خوام شهید بشم... من می خوام شهید بشم... آقا دستی بسرم کشیدند و گفتند: انشالله... انشالله... هزار کیلومتر راه رو با جسم زخمی و درد های جنگ، آمده بودم همین را از محضر مبارک حضرت آقا بگیرم... من گرفتم ... تمام.. یه حاج آقائی از روحانیون روایت سیره شهداء زد روی شانه هام... گفت: مرحبا... احسنت به سعادتی که یافتی... تو خیلی زود شهید میشی...
بعد آن واقعه هر که از کنارم گذشت: گفت تو که گرفتی...
وقتی آقا گفت: انشالله... یعنی پرونده ام امضاء شد... شهادت
دنیای غریبی داشتم،حال عجیبی! حاج حسین یکتا هم بود. آقا رضا مصطفوی که حیران تر از من، او قبل از من ذوب شده بود. حمید داود آبادی تکیه داده بود به ستون هیچ نمی گفت!؟
مگر می شود حرفی زد!؟ چیزی گفت!؟ آخر بچه شیمیائی جنگ حرفش نمی آمد، حمید را می گویم. داود آبادی، همه وجودش ذوب شده بود پیش پای آقا...
حالا من تنهای تنها باید راهی دیار غربتی دیگر بشوم...
تو کوه های شمال بودم که بچه های «گروه تلویزونی بسیج... افلاکیان» زنگ زدند و گفتند: فردا برنامه آفیش کجا هماهنگ شده است. گفتم نیم ساعت دیگه خبرمی دم... گوشی ام را گشتم یکی یکی شماره هارو مرور کردم. زنگ زدم... سلام... خانم محترمه ای پشت خط... علیکم السلام بردار... گفتم از برنامه افلاکیان گروه بسیج تلویزیون می خوام فردا مهمان دل ناصر باشیم... گفت: همین حالا ناصر مهمان داره از بنیاد شهید استان گفتم میشه بگید کی هست؟ گفتند یه روحانی.. گفتم حاج آقا والا زاده گوشی رو بهش بدید... سلام حاجی جون چه خبر... حال احوال...!؟ گفت: هی بردار نسائی باز میخوای چه آتشی واسم راه بندازی... گفتم نه حاج آقا این چه حرفیه... راستش تعجب کردم آخه می خواهیم فردا بیایم اونجا گفت: افلاکیان، گفتم آره حاج آقا، گفت: حله بیا... پس به بردار مون بگید فردا راس ساعت هشت صبح .... یا علی .... همین قطع شد دوباره زنگ خورد... فدائی ام... گفتم: فدات شم حله فردا مهمان جانباز گرانقدر شیمیائی:« ناصر واحدی منش» گفت: یا علی...
سرگردان و متحیر ماندیم چه بکنیم تا آمبولانس بیاد....
گفتم: بوی لنز... شرجی هوا... آخه هوا بدجوری شرجی بود امروز...
داخل سالن، کولر و صدا می داد خاموش کردیم. داخل سالن هوا نم نم سقوط کرد ما هم کم کم نفس ها مون بند انداخت. یکی دونفر از بچه ها عطر هم زده بودند... همین ها برای بهم ریخت حالش کافی بود...
همسری فداکار... گفتم: شما جانباز ترید از ناصر... اشکاش روان شد...
گفتیم دوربین اصلا خاموش نکنید... صدا بدید ...